اي روز رفتگان جگر شب فرو دريد

شاعر : خاقاني

آن آفتاب از آن جگر شب برآوريداي روز رفتگان جگر شب فرو دريد
خاکي که آفتاب خورد خون او خوريدشب چيست خاک خاک نگر آفتاب خوار
چون تخته‌ي محاسب از آن خاک بر سريداي رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چو ميغ و شب پلاس مصيبت بگستريدرفت آفتاب و صبح ره غيب درنوشت
هين زخم آه و گرده‌ي چرخ ار دلاوريدنه چرخ گوشه‌ي جگر شاهتان بخورد
چتر سحاب و بيرق خورشيد بردريدرمح سماک و دهره‌ي بهرام بشکنيد
پلپل در او کنيد و به خونش بپروريدچشم ار ز گريه ناخنه آرد به ناخنان
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگريدتابوت اوست غرقه‌ي زيور عروس‌وار
خون سوي حوض ديده ز کاريز مي‌بريدتشنه است خاک او ز سرچشمه‌ي جگر
گاه جنيبتان بکشيد ارنه سنجريددر پيش گنبدش فلک آيد جنيبه‌دار
پي برکشيد و دم ببريد ار وفا گريدشبديز و نقره خنگ فلک را به مرگ او
بر خاک روضه‌وار فريبرز بگذريدگر گوشتان اشارت غيبي شنيده نيست
عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانتريدتا با شما صريح بگويد که هان و هان
بهر بقاي شاه تضرع برآورديدآنگه به نوحه باز پس آييد و پيش حق
کاندر ظلال دولت خاقان اکبريدکامروز رسته‌ايد به جان از سموم ظلم
خون کرد چرخ، قصاصش بقاي شاهشه زاده رفت باغ بقا باد جاي شاه
رخنه به سقف هفت سراي اندر آمدهگيتي ز دست نوحه به پاي اندر آمده
طوفان آب آتش زاي اندر آمدهاز اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
از سر بريده موي و به پاي اندر آمدهاين زال گوژپشت که دنياست همچو چنگ
نوحه‌کنان نشيد سراي اندر آمدهناهيد دست بر سر ازين غم رباب‌وار
نا فرخي به فر هماي اندر آمدهتا شاه باز بيضه‌ي شاهي گرفته مرگ
بي‌رونقي به خلق خداي اندر آمدهتا نور جان و ظل خدائي نهفته خاک
رخنه به رمح حلقه رباي اندر آمدهرمحش به حمله حلقه‌ي مه درربوده باز
صدره شکاف و جعد گشاي اندر آمدهبر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
دست زمانه غاليه‌ساي اندر آمدهبر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
سستي به دست مارفساي اندر آمدهتب کرده کژدمي و چو مارش گزيده سخت
جذر اصم شنيده به واي اندر آمدهآه خدايگان که فلک زير کعب اوست
کاهش به عقل نور فزاي اندر آمدهمسکين طبيب را که سيه ديده روي حال
خال و خسش به ديده‌ي راي اندر آمدهشريانش ديده چون رگ بربط، نه خون نه حس
مرگش ز راه درز قباي اندر آمدهگردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
بينيم پاي مرگ ز جاي اندر آمدهگوئي شبي به خنجر روز و عمود صبح
کسيب آن ز حلق بناي اندر آمدهيا تيغ شاه گردن مرگ آنچنان زده
بيدق برفت، شاه کرم تا ابد زياداختر شد، آفتاب امم تا ابد زياد
بر ماهت آفتاب و ثريا گريستهاي گوهر از صفاي تو دريا گريسته
بر هفت بام خانه‌ي مينا گريستهاجرام هفت خانه‌ي زرين به سوک تو
بر نوپران بيضه‌ي عنقا گريستهاز رفتنت ز بيضه‌ي آفاق کوه قاف
چون ابر بر جواهر عذرا گريستهاز حسرت کلاه تو درياي حامله
شش کشور از وفات تو بر ما گريستهتا کشوري در آب و در آتش نهفت خاک
بر خاک تو جنابه چو جوزا گريستهمردم به جاي اشک به يکدم دو مردمک
الماس خورده، لعل مصفا گريستهرزم از پيت به ديده‌ي درع و دهان تير
ساغر شکسته بر سر و صهبا گريستهبزم از پست به دست رباب و به چشم ناي
بر زين سرنگون تو صد جا گريستهاين سبز غاشيه که سياهش کناد مرگ
سنگين دلان حلقه‌ي خضرا گريستهبر بند موي و حلقه‌ي زرين گوش تو
آن آب نوش زهر شده تا گريستهما را بصر ز چشمه‌ي حسن تو خورده آب
عقرب ز راه نيش و زبانا گريستهگريند بر تو جانوران تا به حد آنک
تا آبگينه بر دل خارا گريستهچندان گريسته دل خارا به سوک تو
خنديده گل قنينه‌ي حمرا گريستهاکنون به ناز در تتق خلد پيش تو
تيغش به خنده زهره بر اعدا گريستهشاه جهان گشاده اقاليم را به تيغ
الجيجک آنکه حجره‌ي جنات جاي اوستآن، ماه نو کجاست که مه خاکپاي اوست
و اي باد از آن شکوفه‌ي زيبا چه خواستياي چرخ از آن ستاره‌ي رعنا چه خواستي
تا تو ز جان يوسف دلها چه خواستياي روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو
ز آن خوش عذار غنچه‌ي عذرا چه خواستياي زال مستحاضه که آبستني ز شر
آخر ز گوشه‌ي جگر ما چه خواستيما را جگر دريغ نبود از تو هيچوقت
ز آن مشک‌ريز شاخ چليپا چه خواستيگيرم که آتش سده در جان ما زدي
ز آن نو هلال ناشده پيدا چه خواستيگر ديده داشتي و نداري بديدمت
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستيبر سقف چرخ نرگسه داري هزار صف
اي بادريسه چشم بگو تا چه خواستيز آن بر که بادريسه هنوز نخسته بود
ز آن گوهرين دو آتش گويا چه خواستيگوهر شکن کسي وگرت آب شرم بود
از درج در و برج ثريا چه خواستيآخر تو آسمان شکني يا گوهرشکن
پس ز آن نگين لعل مسيحا چه خواستيچون خاتم ارنه ديده‌ي دجال داشتي
گلگونه نارسيده به سيما چه خواستياي کم ز موي عاريه آخر ز چهره‌اي
از طفل پادشاه جم آسا چه خواستياي اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوري
زآن شيرزاد سنبله بالا چه خواستيگر زانکه چون ترازوي دونان دو سر نه‌اي
از زال خرد يک تنه تنها چه خواستيقاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
بد گوهرا گوهر والا چه خواستيدست تو بر نژاد زبردست چون رسيد
از غو غصه صفر کند سينه از تو باشهان تا حسام شاه کشد کينه از تو باش
وي گوهرت در افسر دين گوهر آمدهاي بر سر ممالک دهر افسر آمده
تو افسر سر همه را افسر آمدهاي صاحب افسران گرو پاي بوس تو
پيشت چو لاله بي‌سر و دامن‌تر آمدهاي هر که افسري است سرش را چو کوکنار
هم قصر قيصريه و هم قيصر آمدهاي خاک بارگاه تو و خوک پايگاه
خاقان عدل ورز و هنر پرور آمدهبر هر دو روي سکه‌ي ايام نام تو
در مرثيه به نام نريمان آمدهآورده‌ام سه بيت به تضمين ز شعر خويش
آيينه‌اي است صيقل خاکستر آمدهآباد عدل تو که مطرا کند جهان
از پهلوي زمانه‌ي مردم‌خور آمدهاز بيم زخم گرز تو بانگ شکستگي
سر دقايق ازلت از برآمدهاي ز آسمان به صد درجه سرشناس‌تر
اي از چهار گوشه‌ي عالم سرآمدهعالم همه به سوک جگر گوشه‌ي تواند
از مهره‌هاي نرد پريشان‌تر آمدهپيش سپيد مهره‌ي مرگ اصفيا نگر
با اشک چشم سوز دلت درخور آمدهتضمين کنم ز شهر خود آن بيت را که هست
دل چون تنور گشته و طوفان برآمدهکشتي ز صبر ساز که داري ز سوز و اشک
اي ملک را بقاي تو سر دفتر آمدهديوان عمر تو ز فنا بي‌گزند باد
همسان سام و همسر اسکندر آمدهملکت چو ملک‌سام و سکندر بساز و تو
هم‌سام و هم سکندرت اجرا خور آمدهني خوش نگفته‌ام ز در بارگاه تو
کحال ديده‌ي ملک اکبر آمدهنعل سم سمند تو را نام در جهان
اقبال بر در تو در آسمان گشايحکم تو ديوبند و حسامت جهان گشاي